امشب...
17 آبان 1390...
خوابگاه فرزانگان...
یکی ازاشعار زهیر بن ابی سلمی رو که شاعر
عرب هست رو حفظ کردم...
شاعر عصر جاهلیت...
حوصلم سر رفت...
گفتم بیام وب رو به روز کنم...
ثایه به ثانیه زندگیم تکراری شده...
کاش میشد همه چیز رو به زبون آورد...
افسوس...
احساس میکنم دارم تو صفحات سررسید مینویسم...
ازکی بنویسم...
ازچی...
ازگذشته ی تاریک...؟
یا ازآینده ی مبهم...؟
خدا روشکر...
امروز فهمیدم خیلی ناشکرم...
امروز خیلی چیزاروفهمیدم...
هرروز دارم بیشتر میفهمم...
وهر روز دارم به دیروز خودم...
افسوس میخورم...
کاش زودتر میفهمیدم...
چقدر دانستن قشنگه...
امروز از روزای قبل بیشتر دوسش داشتم...
شاید بخاطر این بود...
که امروز خیلی چیزارو فهمیدم...
.
.
.
کاش میشد زندگی را دوره کرد...
.
.
.
!
!
!!!